بسم الله الرحمن الرحیم
شهریور ماه بود هواگرمه گرم بود ودل من گرم تر وپرشور تر ازهوا دلشوره ای عجیب سرتا پای وجودمو گرفته بود ترس از قبول نشدن در کنکور پس از یکسال تلاش، ساعت نزدیکای 10 شب بود قرار بود ساعت 12 جوابا بیاد تواینترنت از نگرانی داشتم میمردم به نصیحت مادرم بلند شدم وضو گرفتمو نماز خوندم یکمی هم دعا وگریه زاری بلاخره ساعت 11 شد گفتم برم ببینم شاید اومده باشه بلاخره با استرس اطلاعاتمو دادم بله قبول شده بودم ولی نه اونی که می خواستم رشته کودکان استثنایی گرایش عقب مانده ذهنی گریه می کردم دوست نداشنم رشتمو همه دلداریم میدادن معلم میشم استخدام میشم بلاخره روز ثبت نام شدو رفتم چاره ای نداشتم باید می رفتم تنها امیدم به تهران بودنش بود فقط یکماهه اول بی علاقه بودم بعد به رشتم علاقه مند شدم والان واقعا رشتمو دوست دارم بچه های استثناییو دوست دارم ودوست دارم این ررشته رو به امید خدا ادامه بدم.
نظرات شما عزیزان:
|